زندگینامه محسن وزیری مقدم , نقاش و استاد هنر - اصل ونسب از تفرش
بیوگرافی محسن وزیری مقدم▪ تولد: مرداد ۱۳۰۳ تهران
▪ اخذ مدرک نقاشی از دانشگاه تهران ۱۳۲۷
▪ آغاز تحصیل در ایتالیا ۱۳۳۴
▪ اخذ دانشنامه از آکادمی هنرهای زیبای رُم ۱۳۳۸
▪ شرکت در بیش از ۵۰ نمایشگاه انفرادی و گروهی
▪ شرکت در سه دوره بیینال ونیز سالهای ۶۰-۶۲-۱۹۵۸
▪ مروری بر اثار در موزه هنرهای معاصر در تهران ۱۳۸۳
▪ کسب جوایز متعدد از جشنوارههای بینالمللی
▪ کسب لوح افتخار «شخصیت اروپایی» ۲۰۰۶
اصل ونسب محسن وزیریمقدم از ثروتمندان و بزرگان تفرش بودند که در دوران قاجار به دربار راه یافتند و به مقامهای مهمی همچون وزارت رسیدند. پدربزرگ و پدر او نیز ارتشی و از افسران زمان قاجار و پهلوی بودند. بنابراین ایام کودکی و نوجوانی وی در محیطی مرفه سپری میشود. پدر او صاحب ذوقی ادبی بود و نمایشنامه مینوشت و اجرا میکرد, گاهی نیز شعر میگفت؛ اما مادرش بیسواد بود. به واسطهی شغل پدر که نظامی بود, از سن چهارسالگی به اتفاق خانواده تهران را ترک و در شهرهای بهبهان, اهواز, مریوان و رضائیه زندگی میکند. خیلی زود و قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن را فرامیگیرد و وقتی هم که وارد مدرسه میشود, بیآنکه چندان زحمتی به خود بدهد, از شاگردان ممتاز میشود. حافظهی بسیار قوی و حضور ذهنی عالی داشت.
در کلاس سوم دبستان، معلم سرود او متوجه توانایی دیگری در وی میشود؛ او گوشی بسیار حساس داشت. امتیازی بزرگ که به عقیدهی معلمش میتوانست او را موسیقیدان قابلی کند. این موضوع را به اطلاع پدرش میرساند. ولی پدر, ذهنیتی که از موسیقی و نوازندگی دارد مطربی است و این را برای خانواده و اصل و نسب خود حقیر میشمارد و کاملاً مخالفت میکند. اتفاقی که وزیریمقدم هنوز با تاسف از آن یاد میکند این است که: «من عاشق موسیقی بودم. باید موسیقیدان میشدم نه نقاش و این حسرتی است که بر دل من مانده است.»
دوران دبستان و سالهای اول دبیرستان بیهیچ اتفاق خاصی سپری میشود. محسن هم مانند صدها کودک مثل خودش، بیآنکه فضای مناسبی برای بروز استعدادهایش داشته باشد, روزگار را سپری میکند. گهگاهی نقاشی میکند, ولی دلمشغولی او موسیقی است. حتی پدر را متقاعد میکند تا برای او ویلونی بخرد. تمام تعطیلی تابستان را سعی میکند تا صدای مطلوبی از آن درآورد ولی موفق نمیشود.
هرچه به پدر اصرار میکند که برای او استادی بگیرد, قبول نمیکند. عاقبت ماجرا به اینگونه تمام میشود که پدرش ویلون را خُرد میکند. وقتی محسن پانزده سال داشت به رضاییه منتقل وبه اتفاق خانواده در آنجا ساکن میشوند. در آنجا پدر به دختر جوانی دل میبندد و مادرش را طلاق میدهد تا با آن دختر ازدواج کند. هوسی که بنیان خانوادهی او را از هم میپاشد و این آغاز سرگشتگی - سرگشتگیهای بیپایان او - میشود. زن بابای جوان اختلاف سنی کمی با محسن داشت و اصلاً چشم دیدن او و دو خواهر کوچکترش را نداشت. با بیمهری عجیبی آنها را از خود میراند و این بیمهری را هم رفتهرفته به پدر منتقل میکند و سرانجام پدرش از او میخواهد که به تهران برود. اما به کجا؟ این دیگر با خود اوست. از خانه رانده میشود. به تهران میرود. آغار تعطیلات تابستانی است و او تازه کلاس دهم را به پایان رسانده است.
سال ۱۳۲۰, اوج تاثیرات جنگ دوم جهانی، حضور متفقین در ایران و سالهای بحران و قحطی است. در تهران پیش مادربزرگ مادریاش میرود. پیرزن بسیار محترم و اصیلی که با مقرری اندکی روزگار خود را سپری میکرد. «من خیلی خجالت میکشیدم که پای سفرهی او بنشینم، ولی جای دیگری نداشتم. از همان آغاز به فکر راهی برای کسب درآمد بودم و از هیچ کار و کمکی در حق پیرزن دریغ نمیکردم.
کمکم تابستان به پایان میرسید و من میبایست به هر طریقی که شده, تحصیلاتم را ادامه دهم. اما با چه پولی و با چه حمایتی؟» به پیشنهاد یکی از فامیلها بهناچار در هنرستان کشاورزی کرج که به صورت شبانهروزی و با هزینهی دولت اداره میشد, ثبت نام میکند. دوسال دورهی هنرستان را با تنگدستی سپری میکند. «حتی پولی که بتوانم با آن و برای دیدن مادر و خواهرم به تهران بیایم نداشتم و این در حالی بود که بستگان من آدمهای متمول و سرشناسی بودند, ولی غرورم اجازه نمیداد که از آنها چیزی بخواهم»
در هنرستان با انسانهای نیکنفسی آشنا میشود که گاهی از او حمایت میکردند. شرایطی فراهم میشود تا با نقاشی و موسیقی به شکل بهتری آشنا شود. «پروفسور آلمانی که رییس جنگلبانی بود و علاقهی بسیاری هم به ایران داشت، در هنرستان و در دفتر کارش, کلاس نقاشی دایر کرد و به دانشآموزان علاقهمند، روش طراحی و نقاشی از گیاهان را آموخت. من به گیاهشناسی و جانورشناسی بسیار علاقهمند شده بودم.
این آقا که متوجه علاقهی من شده بود از من خواست تا به کلاس او بروم. از روی تصاویری که در اختیارم میگذاشت, طرحهای دقیقی میکشیدم و او هم هر از گاهی نکاتی را یادآوری میکرد. بعد از مدتی به من آبرنگ داد و روش کار با آن را آموخت. یک روز از او خواستم طرز کار با رنگ روغن ونیز نقاشی از صورت را به من یاد دهد. دستم را گرفت و به کنار راهپله برد. گفت: وزیری از این پلهها برو بالا! من به آهستگی از پلهها شروع به بالا رفتن کردم. او گفت: اینجور نه، از پلهی اول برو پله آخر! گفتم: نمیشود. گفت: هنر هم همین است. باید قدم به قدم یادگرفت و این اولین درس مهمی بود که دربارهی هنر از او فرا گرفتم.»
علاقهاش به موسیقی نیز او را با معلمی آشنا میکند که ویلون میزد و مدتی نیز زیر نظر او به فراگیری آن میپردازد.
تابستان که رسید, هنرستان هم تعطیل شد و دانشآموزان به خانههای خود رفتند, محسن جایی برای رفتن نداشت. به او اجازه دادند که در آنجا بماند. مشکل غذا نیز بدین طریق حل میشود که کاری در همانجا که باغ گیاهشناسی بسیار بزرگی بود پیدا میکند. سال دوم هنرستان نیز به سختی اما به هر طریقی که بود سپری میشود. درسش تمام شد و دلهره و نگرانیهای او نیز به نهایت رسید. مستاصل به خانهی پدر که به تهران آمده بود و در خانهی بزرگی در شمال شهر زندگی میکرد, میرود.
اما اینبار برای همیشه از خانهی پدری رانده میشود. درمانده پیش مادرش که نزد یکی از فامیلهایش زندگی میکرد, میرود. خوشبختانه آنجا با آغوش باز پذیرفته میشود. کاری هم برای او فراهم میکنند و موفق میشود در طول سه ماه تابستان اندکی پول پسانداز کند.
«به کشیدن چهرهی آدمها از روی عکس خیلی علاقه داشتم و یاد گرفته بودم که چگونه این کار را با چهارخانه کردن عکس و مقوا انجام دهم.
در لالهزار, یک نقاش ارمنی مغازه داشت که تابلوهای منظره و صحنههای روستایی و خلاصه آنچه مورد علاقه مردم بود, برای فروش میکشید. من هم هر وقت که گذرم به مغازهی او میافتاد, از پشت شیشه نقاشیها را با دقت نگاه میکردم. یکبار او را در حال نقاشی از چهرهی سربازی دیدم. سرباز مقابلش نشسته بود و او روی بوم کوچکی چهرهاش را میکشید. از شباهتی که بین تصویر و چهرهی سرباز دیدم واقعاً حیرت کردم. برایم غیرقابل تصور بود که بتوان از روی واقعیت هم نقاشی کشید. گریان آنجا را ترک کردم. گفتم خدایا اگر نقاشی این هست پس من چهکار میکنم؟»
رفتهرفته باز هم تابستان به پایان میرسید و محسن وزیری - شاید به جبران بیمهری پدرش - مصمم بود تا به هر طریقی که شده, تحصیلات عالی داشته باشد. ولی دیپلم پنج سالهی او ناقص محسوب میشد و میبایست یک سال دیگر هم درس بخواند، اما کجا و با چه امکانی؟ بر حسب اتفاق با یکی از دوستانش که در اهواز با او همکلاس بود برخورد میکند. وقتی او حالش را جویا میشود و متوجه نگرانیش برای ادامهی تحصیل میشود، به او توصیه میکند که در دانشکدهی هنرهای زیبا برای رشته نقاشی ثبت نام کند. «نقاشی هم شد کار؟
ولی وقتی فهمیدم لیسانس میدهند، بعد از چند روزی تردید، عاقبت در آخرین لحظهی مقرر، ثبت نام کردم و دو روز بعد هم کنکور دادم» موضوع کار عملی، طراحی از پیکرهی گچی «برده در حال احتضار» میکل آنژ بود. پیکرهای با بیش از دو متر بلندی که به طرز دقیقی از روی اصل اثر، کپی شده بود و مدل طراحی دانشجویان بود.
«من که حتی یک بار هم از روی اشیاء و واقعیت طراحی نکرده بودم، میبایست پیکرهی درهم پیچیده ی برده را روی مقوای ۷۰×۱۰۰ و با ذغال طراحی می کردم. از لحظهی شروع امتحان که نُه صبح بود تا ساعت چهار عصر آخرین نفری بودم که جلسه را ترک میکردم، بدون اینکه حتی برای ناهار خوردن هم بیرون بروم، چند بار پیکره را کشیدم و پاک کردم. از هر کسی که کنارم رد میشد، درس میگرفتم. آخر سر هم، کارم به قدری چرک و لکهلکه شده بود، که ناچار مقوای دیگری خواستم و از نو کارم را ادامه دادم» به هر تقدیر وزیری در سال ۱۳۲۲ در دانشکدهی هنرهای زیبا دانشگاه تهران پذیرفته میشود و فصل تازهای در زندگی پر تب و تاب او آغاز می شود.
سال ۱۳۲۲ هنوز مقارن با سالهای جنگ و حضور متفقین در ایران است. حکومت محمدرضا پهلوی تازه استقرار پیدا کرده و شاه جوان اصلاً تسلطی بر اوضاع ندارد. میدانم که سالهای دههی بیست تا ابتدای دههی سی که مقارن با نخستوزیری مصدق و ملی شدن صنعت نفت می شود، سالهایی پرخاطره ولی شورانگیز است. به این دلیل که یک سو ضعف حکومت در ادارهی مملکت به احزاب و روشنفکران فرصتی برای ابراز وجود میدهد و از طرف دیگر باعث عرض اندام اوباش میشود و هرجو مرج مملکت را فرا میگیرد.
بنابراین از سویی کثرت نشریات و احزاب به بحثهای روشنفکرانه دامن میزدند و از سویی دیگر نیز اوضاع نابسامان موجود، شرایط اقتصادی دشواری را برای مردم به وجود آورده بود. این سالها مصادف با اوج فعالیت احزاب کمونیست از جمله حزب توده در ایران است و حکومت شوروی (سابق) از طریق این احزاب و عوامل خود فعالیت فرهنگی وسیعی در ایران به راه میاندازد. وفور کتابهای نقاشی از آثار نقاشان رئالیست روسی در این سالها گوشهای از آن فعالیتها است و تأثیر آنها را به راحتی میتوان در تمایل نقاشان جوان و حتی آموزش حاکم بر دانشکدهی هنرهای زیبا به شیوه ی نقاشان روسی شاهد بود. نوع قلمزنی دانشجویان، انتخاب مضامین اجتماعی و کلاً برخورد شبه امپرسیونیستی حاکم بر آثار، گوشههایی از این تأثیرات می تواند باشد.
به هر جهت وزیری در این شرایط پا به دانشکده هنرهای زیبا که مکان آن کماکان زیرزمین دانشکده فنی است، می گذارد. علیمحمد حیدریان و خانم امینفر اساتید دانشکده هستند و با هنرمندانی نظیر منوچهر شیبانی، منصوره حسینی و سودابه گنجی همکلاس میشود. ضمن اینکه هنوز کسی از دانشکده فارغالتحصیل نشده است و افرادی نظیر حمیدی، کاظمی، جوادیپور، ضیاءپور و... هنوز در دانشکده حضور دارند. بنابراین او در اینجا با نقاشی از منظر دیگری آشنا می شود. خیلی زود عالم نقاشی برای او وسیعتر میشود، و کتابخانه مکان مهمی میشود تا روح وی را تشنهتر کند. او که صرفاً برای گرفتن مدرک لیسانس وارد دانشکده شده، حالا گویی گمشدهای را یافته است. آنچه در تمام این مدت از او دریغ شده بود، آنجا پیدا می کند. روح او بیدار میشود و با همهی وجود تلاش میکند.تلاشی شبانه روزی. ولی به راستی تا چه حد فضا و امکانات برای او مساعد میشود؟ او از کار تابستان خود اندکی پول پسانداز داشت و این خوششانسی را هم پیدا میکند که اتاق کوچکی به عنوان خوابگاه در اختیارش قرار میگیرد، ولی خرج خورد و خوراک و لباس و هزینه های نقاشی را چگونه فراهم کند؟ برای تأمین مخارج خود به کارهایی نظیر نظارت بر آشپزخانه، تقسیم غذا، طراحی دکور در یکی از تماشاخانههای تهران، مدل دانشجویان و... مشغول میشود و با پول اندکی که از این راه به دست میآورد، روزگار میگذراند. ولی این پول هرگز کفاف مخارج او را نمیداد. «لباسهایم ب درس بودند و برای اینکه پول کمتری بابت غذا بدهم، بیرون از دانشکده غذا میخوردم. با این وجود خیلی از اوقات سیار من گرسنه میماندم برای اینکه بتوانم طراحی کنم با هر وسیلهای و در اغلب اوقات طراحی میکردم.
همکلاسهایم به من لقب ماشین طراحی داده بودند. به جای ذغال طراحی از ذغال معمولی استفاده میکردم. اغلب هم روی تختههای بزرگی که دانشجویان سال بالایی بعد از زیرسازی، پروژههای خود را روی آنها انجام میدادند، طراحی میکردم. بارها و بارها روی هر تخته طراحی میکردم و پاک میکردم. توی دانشکده اغلب کار من همین بود. شبها که به خوابگاه میرفتم، تا دیروقت یا مشغول ساختن مجسمه بودم و یا ویلون میزدم، اگرچه بعد از مدتی به خاطر فشردگی کارهایی که داشتم موسیقی را اجباراً کنار گذاشتم.»
«من از استاد علیمحمد حیدریان دقت در طراحی را فراگرفتم، ولی خانم امینفر چندان کمکی به من نکرد. او هر بار که کارهای ما را میدید، فقط میگفت: «من از این کار خوشم میآید.» یا «من از این خوشم نمیآید» توضیحی نمیداد. اما مهمترین معلم معنوی من مهندس فروغی بود. وی معمار و نقاش بود و در دانشکده تدریس میکرد و در تغییر ذهنیت من بسیار مؤثر بود و راهنماییهای خوبی دربارهی کارهایم به من میکرد.
زمانی که در فضای دانشکده و مملکت، نقاشی روسی داشت اشاعه مییافت، ایشان در سفری که به فرانسه داشتند، تعداد زیادی باسمههای نقاشی و لیتوگرافی از آثار نقاشان امپرسیونیست و پست امپرسیونیست فرانسوی آوردند و روی دیوارهای دانشکده نصب کردند. دیدن این کارها در من تأثیر بسیاری داشت. از روی کار آنها رنگ و فرم را شناختم. ظرافت رنگشان برایم جذاب بود. تعداد زیادی کپی از روی آنها انجام دادم و سعی کردم تکنیکشان را فراگیرم.»
محسن وزیریمقدم با همهی فراز و فرودهایی که در دورهی دانشجویی با آن مواجه میشود. بالاخره در سال ۱۳۲۷ پروژهی دیپلم خود را تحویل می دهد و با نمرهی عالی فارغالتحصیل میشود. موضوع کار عملی او «ملاقات شیخ صنعان و دختر ترسا» است. «بعد از چند روز کار فشرده، بالاخره پروژهی عملی را به پایان رساندم و تحویل دادم. از گرسنگی و خستگی نای ایستادن نداشتم، به خوابگاه رفتم، چیزی در بساط برای خوردن نبود.
امیدم به دوستی صمیمی بود که در رشتهی دندانپزشکی تحصیل میکرد، ولی او هم در اتاقش نبود. روی تخت دراز کشیدم و منتظر آمدنش شدم. هر بار که سرویس خوابگاه، بچهها را میرساند، منتظر بودم تا در اتاق مرا بکوبد، آخر این عادت همیشگیاش بود. ولی شب شد و نیامد. فردا نیز به همین منوال سپری شد تا بالاخره نزدیکیهای شب بود که در اتاق مرا کوبید. وقتی متوجه گرسنگیام شد بلندم کرد و با خود به اتاقش برد. از قضا او هم نه پول، و نه چیزی برای خوردن داشت. ولی فوراً دوتا نان برای من تهیه کرد. برای اینکه بتوانم آنها را بخورم، مقداری آب لیمو داشت که در ظرفی ریخت، مقداری شکر به آن زد و به این ترتیب شکمم را سیر کردم.»
بعد از پایان درس و تحویل خوابگاه، اگرچه به علت بیکاری و فقدان درآمد، مدتی را در سرگشتگی میگذراند ولی به تدریج اوضاع بهتر میشود.
او برای کسب درآمد کارهای مختلفی انجام میدهد: مدتی را به کار تصویرسازی کتاب مشغول میشود، (تصویرسازی برای داستانهای کودکان اثر صبحی مهتدی) که این برای او درآمد کمی داشت. بنابراین به «وزارت فرهنگ و هنر» (سابق) و پیش «پهبُد» که در آن زمان وزیر بود میرود، تا جایی برای استخدام در آن وزارتخانه پیدا کند. بدین ترتیب شش ماهی به عنوان دبیر هنرستان تجسمی دختران و پسران مشغول خدمت میشود، که آن کار را نیز ناتمام رها میکند. بعد از آن رو به کارهای تبلیغاتی میآورد.
این کار رفتهرفته درآمد بیشتری برای او دارد. به همین ترتیب سه یا چهار سالی نیز در بخش امور فرهنگی «سازمان اصل چهار ترومن» به کار طراحی گرافیک میپردازد. (این سازمان در جهت اجرای برنامه کمکهای اولیهی فنی ایالات متحده آمریکا به کشورهای توسعه نیافته، به تازگی در ایران تأسیس شده بود.) خود او در اینباره میگوید: «یکی از دوستانم این سازمان را به من معرفی کرد. در امتحان ورودی قبول شدم و بابت پوسترهایی که طراحی میکردم، ماهی هشتصد تومان مزد میگرفتم که پول خوبی بود و میتوانستم برای سفر اروپا پسانداز کنم.»(۲)
تقریباً بعد از فارغالتحصیلی این تمایل را داشت که برای ادامهی تحصیل به خارج کشور برود. ولی امکان مالی این کار را نداشت. بعد از استخدام «سازمان اصل چهار ترومن» ضمن اینکه موفق میشود پولی را برای این منظور پسانداز کند، تا حدی نیز زبان انگلیسی را فرا میگیرد. بالاخره در مرداد ماه ۱۳۳۴ برای ادامه تحصیل راهی ایتالیا میشود.
در فاصلهی سالهای ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۴ او به طور پیگیری نقاشی را ادامه داده بود. بیشترین موضوعاتی که نقاشی کرده بود، منظره و پرتره و به روشهای امپرسیونیستی، پست امپرسیونیستی و کوبیستی بوده است. مجموعهای از این آثار را ابتدا در سال ۱۳۳۱ در «انجمن فرهنگی ایران و آمریکا» به نمایش میگذارد. «در سال ۱۳۳۳ نیز به اهتمام پرویز ناتلخانلری و با حمایت مجلهی سخن، آثار وزیری در «انجمن فرهنگی ایران و آلمان» به نمایش گذاشته میشود.»(۳)
با سفر به ایتالیا برگ تازهای در اندیشه و هنر او آغاز میشود. «نخستین سالهای حضور او در ایتالیا مقارن بود با اوجگیری جنبشی جدید در عرصهی هنر انتزاعی که با عنوانهای کمابیش مترادف چون «تاشیسم» «هنر بیفرم» و «هنر دیگر» شناخته میشود. عنصر انتزاع در این جنبش نه بر اساس فرم حساب شده، بلکه بر بیان ناخودآگاه و فارغ از ارجاع بیرونی استوار بود.
میشا تاپیه M. Tapie ، منتقد فرانسوی و از مفسران جنبش، استدلال میکرد که هنر انتزاعی غیر هندسی، روشی در کشف و انتقال آگاهی شهودی از ماهیت واقعیت است.(۴)
وزیری در اوایل پاییز همان سال در آکادمی هنر زیبای رم نامنویسی میکند. بدون اینکه سوابق قبلی او در ایران در نظر گرفته شود، از کلاس اول شروع میکند. استاد او فرانکو جنتلینی F. Gentilini که نقاشی طبیعتپرداز بود، میباشد. روال آموزش تقریباً مثل ایران، منتها با روشی آزادتر جریان داشت. «در سال اول روزها در دانشکده به طراحی و نقاشی از بدن انسان مشغول بودم و عصرها به کلاس طراحی آزاد میرفتم.
به زودی کلاسی یافتم که در آن به صورت مجانی روش نقاشی دیواری را به شیوهی رنسانس آموزش میدادند. در کنار اینها زبان ایتالیایی هم باید یاد میگرفتم. زندگیام همهاش شده بود کار. یکسره کار میکردم.» به زودی پولی که از ایران با خود برده بود تمام میشود، ولی با کمک استادش برای ترم دوم، بورس شش ماههای از طرف انستیتو خاورمیانه نصیبش میشود. سال دوم نیز با معرفی دانشکده هنرهای زیبای رم، به عنوان شاگرد ممتاز، به وزارت فرهنگ و هنر ایران معرفی میشود، و به صورت رسمی بورسیه دولت ایتالیا میشود، که از این طریق پول خوبی دریافت، و با خیال آسودهتری تجربههای خود را دنبال می کند.
از سال دوم تغییراتی در روش کارش به وجود میآورد. بدین طریق که او با استفاده از سنتهای تصویری ایران در زمان ساسانیان، تیموریان و قاجار، نقاشیهای تازهی خود را میکشید. او در این تجربههای تازه تا حدی متأثر از «ماتیس» است، و از سوی استادش جنتلینی بسیار مورد تشویق قرار میگیرد و با حمایت او نمایشگاهی انفرادی در یکی از گالریهای رم برگزار میکند. (۱۳۳۵) در پس این تجربه او به سادهسازی و هندسی کردن نقشمایههای کهن و با توجه به آثار «پل کلی» میپردازد که باز هم مورد تشویق قرار میگیرد.
با همین آثار نیز در اولین بیینال تهران (۱۳۳۷) شرکت میکند. در همین ایام است که با دختری ایتالیایی آشنا میشود که این آشنایی بعد از مدتی به ازدواج آنها منتهی میشود. «او دختری بسیار با دانش و با فرهنگ بود، و اظهار نظرهایش درباره کارهایم برای من اهمیت داشت. هم او بود که من را با پروفسور توتی شالویا T. Shaloia که استاد پژوهش هنر در آکادمی رُم بود آشنا کرد. با دعوت او به کارگاهم، نظرش را دربارهی کارهایم جویا شدم. او گفت: اینها برای نقاش شدن خوب است، ولی برای هنرمند شدن نه. گفتم: فرق این دو در چیست؟
گفت: هنرمند چیزی را که موجود نیست خلق میکند. پرسیدم: برای هنرمند شدن چه باید کنم؟ گفت: ابتدا باید یک خط قرمز روی همهی آنچه تاکنون فراگرفتهای بکشی و از صفر شروع کنی. او نقطه نظرهایی را دربارهی روش کار گفت که بعدها فهمیدم مشابه بینش پلکلی دربارهی نقاشی است. ابتدا دربارهی گفتههای او شک کردم. گفتم شاید از کار من خوشش نیامده و این حرفها را زده. یک هفته تب کردم. آخر این همه سال من چه میکردم.
چگونه حاصل پانزده سال کار پیگیر را یکدفعه کنار بگذارم. دوستم به من خیلی دلداری داد. عاقبت تصمیم گرفتم که در کنار کلاسهای دانشکده، شبها نیز به کلاس این استاد بروم. او خیلی دقیق و به خوبی تاریخ نقاشی را از گذشته تا دوران معاصر توضیح میداد و در طول زمان ما را با تکنیکهای مختلف آشنا میکرد.
در هر جلسه او از ما میخواست بدون استفاده از عناصر طبیعت، تمرین کنیم. با بافتها، رنگها، خطها، حرکتها، با انرژی درونی آنها و با ذهنیت خودمان، با خاطراتی که از گذشته و از طبیعت و تجربههای روزمره خود داشتیم. و این مستلزم کار فوقالعادهای بود. از این به بعد هرگونه تمرین تصویری را کنار گذاشتم و یک سره آبستره کار میکردم. در کنار این تجربهها از موزهها و آثار نقاشان معاصر دیدن میکردم. کتابهای فراوانی در این مورد مطالعه کردم. زبان ایتالیایی من رفتهرفته خوب میشد. از خلال همین جستجوهایی که میکردم، و توضیحات و نظراتی که استادم بر روی کارها میداد، نکات تازهای را کشف و درک میکردم.»
«میدانید که هنر یاددادنی نیست. بلکه نوعی کشف و درک است. همه چیز در طبیعت هست. منتها باید بتوان آنها را از دل آن بیرون کشید.»
وزیری بهتدریج در سال ۱۳۳۷ به نوعی نقاشی آبسترهی تکفام با استفاده از ریتم خطوط و با حرکات سریع دست میپردازد که تداعیگر فضای کیهانی بود. با یکی از همین آثار در مسابقهی بینالمللی نقاشی شهر راونا شرکت میکند و موفق به کسب دیپلم افتخار و جایزهی نخستوزیر ایتالیا میشود.
سال ۱۳۳۸ درسش را در آکادمی رم به پایان میرساند. پایاننامهی او درباره موندریان و تأثیر او در هنر قرن بیستم و چگونگی روش کار او از طبیعتگرایی تا آبستره است. بورس او در این زمان قطع میگردد ولی در این مدت موفق شده تا ماشینی خریداری کند و با آن سفرهای زیادی به شهرهای مختلف ایتالیا، آلمان، هلند و دیدن موزههای آنها داشته باشد. «در این سال اتفاق تازهای در کار من روی داد.
به اتفاق چند تن از دوستانم برای تفریح و شنا به کنار دریاچه آلبانو Albano که ساحل آن پوشیده از ماسههای سیاه است، رفته بودیم. من برای اینکه دوستانم را بخندانم، تنم را با استفاده از این شنها سیاه کرده بودم. یکدفعه متوجه نکتهای شدم. به شیارهایی که توسط انگشتانم روی ماسهها و روی تنم کشیده بودم توجه کردم. تضاد رنگی خطوط ماسههای سیاه و پوست روشن بدن، ایدههای تازهای در من بیدار کرد. در آنها میشد حرکت، ریتم و فضا را یافت.
همانجا روی ماسههای کنار دریا، با انگشتانم شروع به کشیدن خطوط کردم. این خطوط مرا متوجه بازیهای دوران کودکیم کرد. باز ذهنم به زمانهای دورتری رفت. به رابطهای که انسان همیشه با خاک داشته و به جوهر انسان که از خاک بوده است. کیسهای از آن ماسهها را پر کرده به خانه بردم. آنها را کف اتاق ریختم و با حرکت انگشتانم شروع به بازی روی آنها کردم. تکرار خطوط، ریتم، بافت، فضا و کنتراستی که با زمینهی روشن پدید میآمد، برایم بسیار مجذوبکننده بود. از طرفی کار با انگشت و ماسه نیز نوعی گریز از مواد و مصالح رایج در نقاشی بود. ولی مشکل، امکان تثبیت ماسهها بر روی بوم بود. مدتها تلاش کردم تا بالاخره اسلوب کار را یافتم بدین ترتیب تعداد زیادی کار با این روش انجام دادم.
از پروفسور توتی شالویا دعوت کردم کارهای مرا ببیند. بعد از دیدن کارها به من گفت: تو کاری کردی که کسی تا به حال انجام نداده و این تو را در مقام یک هنرمند قرار می دهد. او مرا پیش پروفسور جولیو کارلوآرگان G.C.Argan که هنرشناس برجستهای بود فرستاد. ایشان هم کارهای مرا تأیید کردند و به من پیشنهاد دادند تا از آنها نمایشگاهی بگذارم و او هم درباره آنها نقد بنویسد. در همین رابطه با پروفسوری ژاپنی (نابویو. آ.ب NABUABEH) آشنا شدم.
هفته نامه هنرهای تجسمس تندیس
http://bit.ly/1d8UYZt
http://vimeo.com/32266208
پبیوگرافی محسن وزیری مقدم▪ تولد: مرداد ۱۳۰۳ تهران
▪ اخذ مدرک نقاشی از دانشگاه تهران ۱۳۲۷
▪ آغاز تحصیل در ایتالیا ۱۳۳۴
▪ اخذ دانشنامه از آکادمی هنرهای زیبای رُم ۱۳۳۸
▪ شرکت در بیش از ۵۰ نمایشگاه انفرادی و گروهی
▪ شرکت در سه دوره بیینال ونیز سالهای ۶۰-۶۲-۱۹۵۸
▪ مروری بر اثار در موزه هنرهای معاصر در تهران ۱۳۸۳
▪ کسب جوایز متعدد از جشنوارههای بینالمللی
▪ کسب لوح افتخار «شخصیت اروپایی» ۲۰۰۶
اصل ونسب محسن وزیریمقدم از ثروتمندان و بزرگان تفرش بودند که در دوران قاجار به دربار راه یافتند و به مقامهای مهمی همچون وزارت رسیدند. پدربزرگ و پدر او نیز ارتشی و از افسران زمان قاجار و پهلوی بودند. بنابراین ایام کودکی و نوجوانی وی در محیطی مرفه سپری میشود. پدر او صاحب ذوقی ادبی بود و نمایشنامه مینوشت و اجرا میکرد, گاهی نیز شعر میگفت؛ اما مادرش بیسواد بود. به واسطهی شغل پدر که نظامی بود, از سن چهارسالگی به اتفاق خانواده تهران را ترک و در شهرهای بهبهان, اهواز, مریوان و رضائیه زندگی میکند. خیلی زود و قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن را فرامیگیرد و وقتی هم که وارد مدرسه میشود, بیآنکه چندان زحمتی به خود بدهد, از شاگردان ممتاز میشود. حافظهی بسیار قوی و حضور ذهنی عالی داشت.
در کلاس سوم دبستان، معلم سرود او متوجه توانایی دیگری در وی میشود؛ او گوشی بسیار حساس داشت. امتیازی بزرگ که به عقیدهی معلمش میتوانست او را موسیقیدان قابلی کند. این موضوع را به اطلاع پدرش میرساند. ولی پدر, ذهنیتی که از موسیقی و نوازندگی دارد مطربی است و این را برای خانواده و اصل و نسب خود حقیر میشمارد و کاملاً مخالفت میکند. اتفاقی که وزیریمقدم هنوز با تاسف از آن یاد میکند این است که: «من عاشق موسیقی بودم. باید موسیقیدان میشدم نه نقاش و این حسرتی است که بر دل من مانده است.»
دوران دبستان و سالهای اول دبیرستان بیهیچ اتفاق خاصی سپری میشود. محسن هم مانند صدها کودک مثل خودش، بیآنکه فضای مناسبی برای بروز استعدادهایش داشته باشد, روزگار را سپری میکند. گهگاهی نقاشی میکند, ولی دلمشغولی او موسیقی است. حتی پدر را متقاعد میکند تا برای او ویلونی بخرد. تمام تعطیلی تابستان را سعی میکند تا صدای مطلوبی از آن درآورد ولی موفق نمیشود.
هرچه به پدر اصرار میکند که برای او استادی بگیرد, قبول نمیکند. عاقبت ماجرا به اینگونه تمام میشود که پدرش ویلون را خُرد میکند. وقتی محسن پانزده سال داشت به رضاییه منتقل وبه اتفاق خانواده در آنجا ساکن میشوند. در آنجا پدر به دختر جوانی دل میبندد و مادرش را طلاق میدهد تا با آن دختر ازدواج کند. هوسی که بنیان خانوادهی او را از هم میپاشد و این آغاز سرگشتگی - سرگشتگیهای بیپایان او - میشود. زن بابای جوان اختلاف سنی کمی با محسن داشت و اصلاً چشم دیدن او و دو خواهر کوچکترش را نداشت. با بیمهری عجیبی آنها را از خود میراند و این بیمهری را هم رفتهرفته به پدر منتقل میکند و سرانجام پدرش از او میخواهد که به تهران برود. اما به کجا؟ این دیگر با خود اوست. از خانه رانده میشود. به تهران میرود. آغار تعطیلات تابستانی است و او تازه کلاس دهم را به پایان رسانده است.
سال ۱۳۲۰, اوج تاثیرات جنگ دوم جهانی، حضور متفقین در ایران و سالهای بحران و قحطی است. در تهران پیش مادربزرگ مادریاش میرود. پیرزن بسیار محترم و اصیلی که با مقرری اندکی روزگار خود را سپری میکرد. «من خیلی خجالت میکشیدم که پای سفرهی او بنشینم، ولی جای دیگری نداشتم. از همان آغاز به فکر راهی برای کسب درآمد بودم و از هیچ کار و کمکی در حق پیرزن دریغ نمیکردم.
کمکم تابستان به پایان میرسید و من میبایست به هر طریقی که شده, تحصیلاتم را ادامه دهم. اما با چه پولی و با چه حمایتی؟» به پیشنهاد یکی از فامیلها بهناچار در هنرستان کشاورزی کرج که به صورت شبانهروزی و با هزینهی دولت اداره میشد, ثبت نام میکند. دوسال دورهی هنرستان را با تنگدستی سپری میکند. «حتی پولی که بتوانم با آن و برای دیدن مادر و خواهرم به تهران بیایم نداشتم و این در حالی بود که بستگان من آدمهای متمول و سرشناسی بودند, ولی غرورم اجازه نمیداد که از آنها چیزی بخواهم»
در هنرستان با انسانهای نیکنفسی آشنا میشود که گاهی از او حمایت میکردند. شرایطی فراهم میشود تا با نقاشی و موسیقی به شکل بهتری آشنا شود. «پروفسور آلمانی که رییس جنگلبانی بود و علاقهی بسیاری هم به ایران داشت، در هنرستان و در دفتر کارش, کلاس نقاشی دایر کرد و به دانشآموزان علاقهمند، روش طراحی و نقاشی از گیاهان را آموخت. من به گیاهشناسی و جانورشناسی بسیار علاقهمند شده بودم.
این آقا که متوجه علاقهی من شده بود از من خواست تا به کلاس او بروم. از روی تصاویری که در اختیارم میگذاشت, طرحهای دقیقی میکشیدم و او هم هر از گاهی نکاتی را یادآوری میکرد. بعد از مدتی به من آبرنگ داد و روش کار با آن را آموخت. یک روز از او خواستم طرز کار با رنگ روغن ونیز نقاشی از صورت را به من یاد دهد. دستم را گرفت و به کنار راهپله برد. گفت: وزیری از این پلهها برو بالا! من به آهستگی از پلهها شروع به بالا رفتن کردم. او گفت: اینجور نه، از پلهی اول برو پله آخر! گفتم: نمیشود. گفت: هنر هم همین است. باید قدم به قدم یادگرفت و این اولین درس مهمی بود که دربارهی هنر از او فرا گرفتم.»
علاقهاش به موسیقی نیز او را با معلمی آشنا میکند که ویلون میزد و مدتی نیز زیر نظر او به فراگیری آن میپردازد.
تابستان که رسید, هنرستان هم تعطیل شد و دانشآموزان به خانههای خود رفتند, محسن جایی برای رفتن نداشت. به او اجازه دادند که در آنجا بماند. مشکل غذا نیز بدین طریق حل میشود که کاری در همانجا که باغ گیاهشناسی بسیار بزرگی بود پیدا میکند. سال دوم هنرستان نیز به سختی اما به هر طریقی که بود سپری میشود. درسش تمام شد و دلهره و نگرانیهای او نیز به نهایت رسید. مستاصل به خانهی پدر که به تهران آمده بود و در خانهی بزرگی در شمال شهر زندگی میکرد, میرود.
اما اینبار برای همیشه از خانهی پدری رانده میشود. درمانده پیش مادرش که نزد یکی از فامیلهایش زندگی میکرد, میرود. خوشبختانه آنجا با آغوش باز پذیرفته میشود. کاری هم برای او فراهم میکنند و موفق میشود در طول سه ماه تابستان اندکی پول پسانداز کند.
«به کشیدن چهرهی آدمها از روی عکس خیلی علاقه داشتم و یاد گرفته بودم که چگونه این کار را با چهارخانه کردن عکس و مقوا انجام دهم.
در لالهزار, یک نقاش ارمنی مغازه داشت که تابلوهای منظره و صحنههای روستایی و خلاصه آنچه مورد علاقه مردم بود, برای فروش میکشید. من هم هر وقت که گذرم به مغازهی او میافتاد, از پشت شیشه نقاشیها را با دقت نگاه میکردم. یکبار او را در حال نقاشی از چهرهی سربازی دیدم. سرباز مقابلش نشسته بود و او روی بوم کوچکی چهرهاش را میکشید. از شباهتی که بین تصویر و چهرهی سرباز دیدم واقعاً حیرت کردم. برایم غیرقابل تصور بود که بتوان از روی واقعیت هم نقاشی کشید. گریان آنجا را ترک کردم. گفتم خدایا اگر نقاشی این هست پس من چهکار میکنم؟»
رفتهرفته باز هم تابستان به پایان میرسید و محسن وزیری - شاید به جبران بیمهری پدرش - مصمم بود تا به هر طریقی که شده, تحصیلات عالی داشته باشد. ولی دیپلم پنج سالهی او ناقص محسوب میشد و میبایست یک سال دیگر هم درس بخواند، اما کجا و با چه امکانی؟ بر حسب اتفاق با یکی از دوستانش که در اهواز با او همکلاس بود برخورد میکند. وقتی او حالش را جویا میشود و متوجه نگرانیش برای ادامهی تحصیل میشود، به او توصیه میکند که در دانشکدهی هنرهای زیبا برای رشته نقاشی ثبت نام کند. «نقاشی هم شد کار؟
ولی وقتی فهمیدم لیسانس میدهند، بعد از چند روزی تردید، عاقبت در آخرین لحظهی مقرر، ثبت نام کردم و دو روز بعد هم کنکور دادم» موضوع کار عملی، طراحی از پیکرهی گچی «برده در حال احتضار» میکل آنژ بود. پیکرهای با بیش از دو متر بلندی که به طرز دقیقی از روی اصل اثر، کپی شده بود و مدل طراحی دانشجویان بود.
«من که حتی یک بار هم از روی اشیاء و واقعیت طراحی نکرده بودم، میبایست پیکرهی درهم پیچیده ی برده را روی مقوای ۷۰×۱۰۰ و با ذغال طراحی می کردم. از لحظهی شروع امتحان که نُه صبح بود تا ساعت چهار عصر آخرین نفری بودم که جلسه را ترک میکردم، بدون اینکه حتی برای ناهار خوردن هم بیرون بروم، چند بار پیکره را کشیدم و پاک کردم. از هر کسی که کنارم رد میشد، درس میگرفتم. آخر سر هم، کارم به قدری چرک و لکهلکه شده بود، که ناچار مقوای دیگری خواستم و از نو کارم را ادامه دادم» به هر تقدیر وزیری در سال ۱۳۲۲ در دانشکدهی هنرهای زیبا دانشگاه تهران پذیرفته میشود و فصل تازهای در زندگی پر تب و تاب او آغاز می شود.
سال ۱۳۲۲ هنوز مقارن با سالهای جنگ و حضور متفقین در ایران است. حکومت محمدرضا پهلوی تازه استقرار پیدا کرده و شاه جوان اصلاً تسلطی بر اوضاع ندارد. میدانم که سالهای دههی بیست تا ابتدای دههی سی که مقارن با نخستوزیری مصدق و ملی شدن صنعت نفت می شود، سالهایی پرخاطره ولی شورانگیز است. به این دلیل که یک سو ضعف حکومت در ادارهی مملکت به احزاب و روشنفکران فرصتی برای ابراز وجود میدهد و از طرف دیگر باعث عرض اندام اوباش میشود و هرجو مرج مملکت را فرا میگیرد.
بنابراین از سویی کثرت نشریات و احزاب به بحثهای روشنفکرانه دامن میزدند و از سویی دیگر نیز اوضاع نابسامان موجود، شرایط اقتصادی دشواری را برای مردم به وجود آورده بود. این سالها مصادف با اوج فعالیت احزاب کمونیست از جمله حزب توده در ایران است و حکومت شوروی (سابق) از طریق این احزاب و عوامل خود فعالیت فرهنگی وسیعی در ایران به راه میاندازد. وفور کتابهای نقاشی از آثار نقاشان رئالیست روسی در این سالها گوشهای از آن فعالیتها است و تأثیر آنها را به راحتی میتوان در تمایل نقاشان جوان و حتی آموزش حاکم بر دانشکدهی هنرهای زیبا به شیوه ی نقاشان روسی شاهد بود. نوع قلمزنی دانشجویان، انتخاب مضامین اجتماعی و کلاً برخورد شبه امپرسیونیستی حاکم بر آثار، گوشههایی از این تأثیرات می تواند باشد.
به هر جهت وزیری در این شرایط پا به دانشکده هنرهای زیبا که مکان آن کماکان زیرزمین دانشکده فنی است، می گذارد. علیمحمد حیدریان و خانم امینفر اساتید دانشکده هستند و با هنرمندانی نظیر منوچهر شیبانی، منصوره حسینی و سودابه گنجی همکلاس میشود. ضمن اینکه هنوز کسی از دانشکده فارغالتحصیل نشده است و افرادی نظیر حمیدی، کاظمی، جوادیپور، ضیاءپور و... هنوز در دانشکده حضور دارند. بنابراین او در اینجا با نقاشی از منظر دیگری آشنا می شود. خیلی زود عالم نقاشی برای او وسیعتر میشود، و کتابخانه مکان مهمی میشود تا روح وی را تشنهتر کند. او که صرفاً برای گرفتن مدرک لیسانس وارد دانشکده شده، حالا گویی گمشدهای را یافته است. آنچه در تمام این مدت از او دریغ شده بود، آنجا پیدا می کند. روح او بیدار میشود و با همهی وجود تلاش میکند.تلاشی شبانه روزی. ولی به راستی تا چه حد فضا و امکانات برای او مساعد میشود؟ او از کار تابستان خود اندکی پول پسانداز داشت و این خوششانسی را هم پیدا میکند که اتاق کوچکی به عنوان خوابگاه در اختیارش قرار میگیرد، ولی خرج خورد و خوراک و لباس و هزینه های نقاشی را چگونه فراهم کند؟ برای تأمین مخارج خود به کارهایی نظیر نظارت بر آشپزخانه، تقسیم غذا، طراحی دکور در یکی از تماشاخانههای تهران، مدل دانشجویان و... مشغول میشود و با پول اندکی که از این راه به دست میآورد، روزگار میگذراند. ولی این پول هرگز کفاف مخارج او را نمیداد. «لباسهایم ب درس بودند و برای اینکه پول کمتری بابت غذا بدهم، بیرون از دانشکده غذا میخوردم. با این وجود خیلی از اوقات سیار من گرسنه میماندم برای اینکه بتوانم طراحی کنم با هر وسیلهای و در اغلب اوقات طراحی میکردم.
همکلاسهایم به من لقب ماشین طراحی داده بودند. به جای ذغال طراحی از ذغال معمولی استفاده میکردم. اغلب هم روی تختههای بزرگی که دانشجویان سال بالایی بعد از زیرسازی، پروژههای خود را روی آنها انجام میدادند، طراحی میکردم. بارها و بارها روی هر تخته طراحی میکردم و پاک میکردم. توی دانشکده اغلب کار من همین بود. شبها که به خوابگاه میرفتم، تا دیروقت یا مشغول ساختن مجسمه بودم و یا ویلون میزدم، اگرچه بعد از مدتی به خاطر فشردگی کارهایی که داشتم موسیقی را اجباراً کنار گذاشتم.»
«من از استاد علیمحمد حیدریان دقت در طراحی را فراگرفتم، ولی خانم امینفر چندان کمکی به من نکرد. او هر بار که کارهای ما را میدید، فقط میگفت: «من از این کار خوشم میآید.» یا «من از این خوشم نمیآید» توضیحی نمیداد. اما مهمترین معلم معنوی من مهندس فروغی بود. وی معمار و نقاش بود و در دانشکده تدریس میکرد و در تغییر ذهنیت من بسیار مؤثر بود و راهنماییهای خوبی دربارهی کارهایم به من میکرد.
زمانی که در فضای دانشکده و مملکت، نقاشی روسی داشت اشاعه مییافت، ایشان در سفری که به فرانسه داشتند، تعداد زیادی باسمههای نقاشی و لیتوگرافی از آثار نقاشان امپرسیونیست و پست امپرسیونیست فرانسوی آوردند و روی دیوارهای دانشکده نصب کردند. دیدن این کارها در من تأثیر بسیاری داشت. از روی کار آنها رنگ و فرم را شناختم. ظرافت رنگشان برایم جذاب بود. تعداد زیادی کپی از روی آنها انجام دادم و سعی کردم تکنیکشان را فراگیرم.»
محسن وزیریمقدم با همهی فراز و فرودهایی که در دورهی دانشجویی با آن مواجه میشود. بالاخره در سال ۱۳۲۷ پروژهی دیپلم خود را تحویل می دهد و با نمرهی عالی فارغالتحصیل میشود. موضوع کار عملی او «ملاقات شیخ صنعان و دختر ترسا» است. «بعد از چند روز کار فشرده، بالاخره پروژهی عملی را به پایان رساندم و تحویل دادم. از گرسنگی و خستگی نای ایستادن نداشتم، به خوابگاه رفتم، چیزی در بساط برای خوردن نبود.
امیدم به دوستی صمیمی بود که در رشتهی دندانپزشکی تحصیل میکرد، ولی او هم در اتاقش نبود. روی تخت دراز کشیدم و منتظر آمدنش شدم. هر بار که سرویس خوابگاه، بچهها را میرساند، منتظر بودم تا در اتاق مرا بکوبد، آخر این عادت همیشگیاش بود. ولی شب شد و نیامد. فردا نیز به همین منوال سپری شد تا بالاخره نزدیکیهای شب بود که در اتاق مرا کوبید. وقتی متوجه گرسنگیام شد بلندم کرد و با خود به اتاقش برد. از قضا او هم نه پول، و نه چیزی برای خوردن داشت. ولی فوراً دوتا نان برای من تهیه کرد. برای اینکه بتوانم آنها را بخورم، مقداری آب لیمو داشت که در ظرفی ریخت، مقداری شکر به آن زد و به این ترتیب شکمم را سیر کردم.»
بعد از پایان درس و تحویل خوابگاه، اگرچه به علت بیکاری و فقدان درآمد، مدتی را در سرگشتگی میگذراند ولی به تدریج اوضاع بهتر میشود.
او برای کسب درآمد کارهای مختلفی انجام میدهد: مدتی را به کار تصویرسازی کتاب مشغول میشود، (تصویرسازی برای داستانهای کودکان اثر صبحی مهتدی) که این برای او درآمد کمی داشت. بنابراین به «وزارت فرهنگ و هنر» (سابق) و پیش «پهبُد» که در آن زمان وزیر بود میرود، تا جایی برای استخدام در آن وزارتخانه پیدا کند. بدین ترتیب شش ماهی به عنوان دبیر هنرستان تجسمی دختران و پسران مشغول خدمت میشود، که آن کار را نیز ناتمام رها میکند. بعد از آن رو به کارهای تبلیغاتی میآورد.
این کار رفتهرفته درآمد بیشتری برای او دارد. به همین ترتیب سه یا چهار سالی نیز در بخش امور فرهنگی «سازمان اصل چهار ترومن» به کار طراحی گرافیک میپردازد. (این سازمان در جهت اجرای برنامه کمکهای اولیهی فنی ایالات متحده آمریکا به کشورهای توسعه نیافته، به تازگی در ایران تأسیس شده بود.) خود او در اینباره میگوید: «یکی از دوستانم این سازمان را به من معرفی کرد. در امتحان ورودی قبول شدم و بابت پوسترهایی که طراحی میکردم، ماهی هشتصد تومان مزد میگرفتم که پول خوبی بود و میتوانستم برای سفر اروپا پسانداز کنم.»(۲)
تقریباً بعد از فارغالتحصیلی این تمایل را داشت که برای ادامهی تحصیل به خارج کشور برود. ولی امکان مالی این کار را نداشت. بعد از استخدام «سازمان اصل چهار ترومن» ضمن اینکه موفق میشود پولی را برای این منظور پسانداز کند، تا حدی نیز زبان انگلیسی را فرا میگیرد. بالاخره در مرداد ماه ۱۳۳۴ برای ادامه تحصیل راهی ایتالیا میشود.
در فاصلهی سالهای ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۴ او به طور پیگیری نقاشی را ادامه داده بود. بیشترین موضوعاتی که نقاشی کرده بود، منظره و پرتره و به روشهای امپرسیونیستی، پست امپرسیونیستی و کوبیستی بوده است. مجموعهای از این آثار را ابتدا در سال ۱۳۳۱ در «انجمن فرهنگی ایران و آمریکا» به نمایش میگذارد. «در سال ۱۳۳۳ نیز به اهتمام پرویز ناتلخانلری و با حمایت مجلهی سخن، آثار وزیری در «انجمن فرهنگی ایران و آلمان» به نمایش گذاشته میشود.»(۳)
با سفر به ایتالیا برگ تازهای در اندیشه و هنر او آغاز میشود. «نخستین سالهای حضور او در ایتالیا مقارن بود با اوجگیری جنبشی جدید در عرصهی هنر انتزاعی که با عنوانهای کمابیش مترادف چون «تاشیسم» «هنر بیفرم» و «هنر دیگر» شناخته میشود. عنصر انتزاع در این جنبش نه بر اساس فرم حساب شده، بلکه بر بیان ناخودآگاه و فارغ از ارجاع بیرونی استوار بود.
میشا تاپیه M. Tapie ، منتقد فرانسوی و از مفسران جنبش، استدلال میکرد که هنر انتزاعی غیر هندسی، روشی در کشف و انتقال آگاهی شهودی از ماهیت واقعیت است.(۴)
وزیری در اوایل پاییز همان سال در آکادمی هنر زیبای رم نامنویسی میکند. بدون اینکه سوابق قبلی او در ایران در نظر گرفته شود، از کلاس اول شروع میکند. استاد او فرانکو جنتلینی F. Gentilini که نقاشی طبیعتپرداز بود، میباشد. روال آموزش تقریباً مثل ایران، منتها با روشی آزادتر جریان داشت. «در سال اول روزها در دانشکده به طراحی و نقاشی از بدن انسان مشغول بودم و عصرها به کلاس طراحی آزاد میرفتم.
به زودی کلاسی یافتم که در آن به صورت مجانی روش نقاشی دیواری را به شیوهی رنسانس آموزش میدادند. در کنار اینها زبان ایتالیایی هم باید یاد میگرفتم. زندگیام همهاش شده بود کار. یکسره کار میکردم.» به زودی پولی که از ایران با خود برده بود تمام میشود، ولی با کمک استادش برای ترم دوم، بورس شش ماههای از طرف انستیتو خاورمیانه نصیبش میشود. سال دوم نیز با معرفی دانشکده هنرهای زیبای رم، به عنوان شاگرد ممتاز، به وزارت فرهنگ و هنر ایران معرفی میشود، و به صورت رسمی بورسیه دولت ایتالیا میشود، که از این طریق پول خوبی دریافت، و با خیال آسودهتری تجربههای خود را دنبال می کند.
از سال دوم تغییراتی در روش کارش به وجود میآورد. بدین طریق که او با استفاده از سنتهای تصویری ایران در زمان ساسانیان، تیموریان و قاجار، نقاشیهای تازهی خود را میکشید. او در این تجربههای تازه تا حدی متأثر از «ماتیس» است، و از سوی استادش جنتلینی بسیار مورد تشویق قرار میگیرد و با حمایت او نمایشگاهی انفرادی در یکی از گالریهای رم برگزار میکند. (۱۳۳۵) در پس این تجربه او به سادهسازی و هندسی کردن نقشمایههای کهن و با توجه به آثار «پل کلی» میپردازد که باز هم مورد تشویق قرار میگیرد.
با همین آثار نیز در اولین بیینال تهران (۱۳۳۷) شرکت میکند. در همین ایام است که با دختری ایتالیایی آشنا میشود که این آشنایی بعد از مدتی به ازدواج آنها منتهی میشود. «او دختری بسیار با دانش و با فرهنگ بود، و اظهار نظرهایش درباره کارهایم برای من اهمیت داشت. هم او بود که من را با پروفسور توتی شالویا T. Shaloia که استاد پژوهش هنر در آکادمی رُم بود آشنا کرد. با دعوت او به کارگاهم، نظرش را دربارهی کارهایم جویا شدم. او گفت: اینها برای نقاش شدن خوب است، ولی برای هنرمند شدن نه. گفتم: فرق این دو در چیست؟
گفت: هنرمند چیزی را که موجود نیست خلق میکند. پرسیدم: برای هنرمند شدن چه باید کنم؟ گفت: ابتدا باید یک خط قرمز روی همهی آنچه تاکنون فراگرفتهای بکشی و از صفر شروع کنی. او نقطه نظرهایی را دربارهی روش کار گفت که بعدها فهمیدم مشابه بینش پلکلی دربارهی نقاشی است. ابتدا دربارهی گفتههای او شک کردم. گفتم شاید از کار من خوشش نیامده و این حرفها را زده. یک هفته تب کردم. آخر این همه سال من چه میکردم.
چگونه حاصل پانزده سال کار پیگیر را یکدفعه کنار بگذارم. دوستم به من خیلی دلداری داد. عاقبت تصمیم گرفتم که در کنار کلاسهای دانشکده، شبها نیز به کلاس این استاد بروم. او خیلی دقیق و به خوبی تاریخ نقاشی را از گذشته تا دوران معاصر توضیح میداد و در طول زمان ما را با تکنیکهای مختلف آشنا میکرد.
در هر جلسه او از ما میخواست بدون استفاده از عناصر طبیعت، تمرین کنیم. با بافتها، رنگها، خطها، حرکتها، با انرژی درونی آنها و با ذهنیت خودمان، با خاطراتی که از گذشته و از طبیعت و تجربههای روزمره خود داشتیم. و این مستلزم کار فوقالعادهای بود. از این به بعد هرگونه تمرین تصویری را کنار گذاشتم و یک سره آبستره کار میکردم. در کنار این تجربهها از موزهها و آثار نقاشان معاصر دیدن میکردم. کتابهای فراوانی در این مورد مطالعه کردم. زبان ایتالیایی من رفتهرفته خوب میشد. از خلال همین جستجوهایی که میکردم، و توضیحات و نظراتی که استادم بر روی کارها میداد، نکات تازهای را کشف و درک میکردم.»
«میدانید که هنر یاددادنی نیست. بلکه نوعی کشف و درک است. همه چیز در طبیعت هست. منتها باید بتوان آنها را از دل آن بیرون کشید.»
وزیری بهتدریج در سال ۱۳۳۷ به نوعی نقاشی آبسترهی تکفام با استفاده از ریتم خطوط و با حرکات سریع دست میپردازد که تداعیگر فضای کیهانی بود. با یکی از همین آثار در مسابقهی بینالمللی نقاشی شهر راونا شرکت میکند و موفق به کسب دیپلم افتخار و جایزهی نخستوزیر ایتالیا میشود.
سال ۱۳۳۸ درسش را در آکادمی رم به پایان میرساند. پایاننامهی او درباره موندریان و تأثیر او در هنر قرن بیستم و چگونگی روش کار او از طبیعتگرایی تا آبستره است. بورس او در این زمان قطع میگردد ولی در این مدت موفق شده تا ماشینی خریداری کند و با آن سفرهای زیادی به شهرهای مختلف ایتالیا، آلمان، هلند و دیدن موزههای آنها داشته باشد. «در این سال اتفاق تازهای در کار من روی داد.
به اتفاق چند تن از دوستانم برای تفریح و شنا به کنار دریاچه آلبانو Albano که ساحل آن پوشیده از ماسههای سیاه است، رفته بودیم. من برای اینکه دوستانم را بخندانم، تنم را با استفاده از این شنها سیاه کرده بودم. یکدفعه متوجه نکتهای شدم. به شیارهایی که توسط انگشتانم روی ماسهها و روی تنم کشیده بودم توجه کردم. تضاد رنگی خطوط ماسههای سیاه و پوست روشن بدن، ایدههای تازهای در من بیدار کرد. در آنها میشد حرکت، ریتم و فضا را یافت.
همانجا روی ماسههای کنار دریا، با انگشتانم شروع به کشیدن خطوط کردم. این خطوط مرا متوجه بازیهای دوران کودکیم کرد. باز ذهنم به زمانهای دورتری رفت. به رابطهای که انسان همیشه با خاک داشته و به جوهر انسان که از خاک بوده است. کیسهای از آن ماسهها را پر کرده به خانه بردم. آنها را کف اتاق ریختم و با حرکت انگشتانم شروع به بازی روی آنها کردم. تکرار خطوط، ریتم، بافت، فضا و کنتراستی که با زمینهی روشن پدید میآمد، برایم بسیار مجذوبکننده بود. از طرفی کار با انگشت و ماسه نیز نوعی گریز از مواد و مصالح رایج در نقاشی بود. ولی مشکل، امکان تثبیت ماسهها بر روی بوم بود. مدتها تلاش کردم تا بالاخره اسلوب کار را یافتم بدین ترتیب تعداد زیادی کار با این روش انجام دادم.
از پروفسور توتی شالویا دعوت کردم کارهای مرا ببیند. بعد از دیدن کارها به من گفت: تو کاری کردی که کسی تا به حال انجام نداده و این تو را در مقام یک هنرمند قرار می دهد. او مرا پیش پروفسور جولیو کارلوآرگان G.C.Argan که هنرشناس برجستهای بود فرستاد. ایشان هم کارهای مرا تأیید کردند و به من پیشنهاد دادند تا از آنها نمایشگاهی بگذارم و او هم درباره آنها نقد بنویسد. در همین رابطه با پروفسوری ژاپنی (نابویو. آ.ب NABUABEH) آشنا شدم.
هفته نامه هنرهای تجسمس تندیس
http://bit.ly/1d8UYZt
http://vimeo.com/32266208